معرفی خودم
میخواهم خودم را معرفی کنم
به تو
به زمین
به زمان
به هر کسی که صدایم را میشنود.
و حتی به خودم.
خودم را به «خود»م میشناسانم
تا نکند فکرهای بد
به سرش بیافتد.
من هیچم
فرزندِ هیچ.
من هیچِ هیچم
فرزند هیچِهیچ.
نژاد ما همه هیچاند.
ما زادۀ هیچیم.
از وقتی زاده شدم
تا همین حالا
همیشه هیچ بودهام، هیچِهیچ.
قبیلۀ ما قبیلۀ بنیهیچ است.
و دیار ما نامش، هیچ آباد.
من هیچم، هیچِ هیچ.
نه دنیا دارم، نه آخرت.
نه قدرتی، نه ارادهای.
نه کمالی و نه جمالی.
این که میگویم من هیچم
باز احساس میکنم
چیزی هست
که میگوید هیچ است
ولی باور کن
که از تنگی واژههاست
که مجبورم بگویم «من».
وگرنه با زبان قبیلۀ بنیهیچ
اگر بخواهم خودم را معرفی کنم
باید بگویم: … … .
همین و بس.
من هیچم
ولی هیچی که تو را دارد
تو مال منی
تو همه چیزی
من هیچِ «همهچیز» دارم.
چقدر میچسبد به آدم
این طور هیچ بودن.
هیچِ همهچیزدار
اگر هم یک تناقض باشد
زیباترین تناقض عالم است.
اصلاً این تناقض
ثابت میکند
که اجتماع نقیضین محال نیست.
و چه جالب است
این تناقض زیبا:
من اگر کمی از حس هیچ بودن خالی شوم
تو از من دور میشوی.
باید هیچ بود
تا تویِ همه چیز را داشت.
آقا!
این حرفها
باوری است که تازه به آن رسیدهام.
حرفهای من با خدا
لقلقۀ زبانم نیست
بذر باوری است که این روزها
دارد در زمین دلم جوانه میزند.
امّا من از سیلابهای هوا و هوس میترسم
تندبادهای تکبّر و منیت رحم ندارند
اینها اگر بیایند
بر باد میرود این جوانهها.
کاش خودت مراقب این جوانهها بودی!
اینها اگر به ثمر بنشیند
یک سرباز دیگر
اضافه میشود به لشکر دوست.
مراقبم باش
ای چشم بینای خدا!